heli jon

روز شنبه وخاطرات دختر گلم هلیاومسافرت به شمال

 چهار شنبه جاتون خالی رفتیم رشت .انگار شیلنگ آب روسرمون باز شده بود چه بارونی حالا ببار کی ببار اما خیلی خوش گذشت هلیا که سراز پا نمیشناخت خلاصه جای همتون خالی .روز بعد یعنی ٥ شنبه هوا خوب شده بود رفتیم انزلی جاتون خالی ناهار رو کنار ساحل خوردیم وغروب برگشتیم رشت .اینارو که مینویسم خوشحالم واسه اینکه یه روزی دخترم بزرگ شد بدونه چقدر این روزها شیرین بوده ومن میخواستم بهترین ها مال اون باشه دوستت دارم هلیا جون ...
19 شهريور 1390

آخر هفته وسفر شمال

دیروز که رفتم خونه دیدم هلی جون خیلی خوشحاله ومیخنده البته اکثراً میخنده اما دیروز یه خورده غیر طبیعی بود پیگیر ماجرا شدم دیدم بله بیخود نبود محمد دوست دادشم به قول هلی ( دایی محمد) وخانمش خاله نادیا اومده بودن دیدن مامانم که هلی جون کلی نمک ریخته واسشون واونا هم که عشق بچه بهش قول دادن امروز تا جمعه می برنش شمال یعنی چند تا ماشین با هم میریم منم که غافل از همه جا آخر داستان میرسم وسریع ساک میبندم همیشه روبه هلی کردمو گفتم: مامان جون آخه من خستم بعدهم مرخصی ندارم شاید ما نتونیم بریم . خیلی جدی جواب داد : خوب شما نیاین من با نونو جان ودایی سعیدو بقیه میرم منم مثل کدوی له شده زیر گاری وا رفتم ...
16 شهريور 1390

قشنگترین روزها مال تو

این تنها آرزومه که زیباترین روزها مال توباشه دخترکم . این آرزوی هر مادریه ومن فکر میکنم خدا خیلی دوستم داشته که بهترین هدیه شو به من داده .گاهی اوقات فکر میکنم لیاقت مادر شدن رونداشتم وخدا خیلی بهم لطف کرده تنها آرزوم اینه که بتونم وظیفه مادریم رو درست اجرا کنم اگرچه مسئولیت خیلی .از خدا وتو هم میخوام کمکم کنین .بعدها که بزرگ شدی این خاطرات رو میخونی امیدوارم بتونی درک کنی مامان عاشقته و بهترینها رو واست میخواد بوس بوس طلای مامان
15 شهريور 1390

رفتیم پارک توهم کلی دوست پیداکردی

قربون خنده هات برم وقتی بردمت پارک شروع کردی به دوست پیداکردن   وباهم گرگم به هوا بازی کردین منم نگات میکردم  غرق رویاهای بچگیم شده بودم یادش به خیر چقدر دوران خوبی بود . من ودوتا از دختردایی هام که تقزیبا همسن بودیم چه آتیشی میسوزوندیم که خدا میدونه همه از دستمون فراری بودن .گاهی اوقات که تو شیطونی میکنی همش با خودم میگم این به کی رفته ؟ اما چند دقیقه ای نمیگذره که جوابمو پیدا میکنم !
13 شهريور 1390

هلیا عاشق لازانیا وماکارونی

دیروز که رسیدم خونه بهم گفت مامان شام چی داریم ؟ نمیدونستم چی بگم چون راستش خیلی خسته بودم ومیخواستم حاضری  یه چیزی بخوریم .یه ذره فکر کردم گفتم: چی دوست داری گفت لازانیا  با صورت شبیه به گریه کردن گفتم :الان ؟ توکه چند روز پیش لازانیا خوردی نگاهی بهم کرد وگفت :ماکارونی جواب دادم اونم همینطور . خلاصه دیدیم بچم هوس کرده سریع پاشدم . تنبلی رو کنار گذاشتم حالا بشور وبپز کی نپز.!مگه من چند تا دخمل دارم به حرفش گوش ندم!!!!!!!!! ...
7 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به heli jon می باشد