آخر هفته وسفر شمال
دیروز که رفتم خونه دیدم هلی جون خیلی خوشحاله ومیخنده البته اکثراً میخنده اما دیروز یه خورده غیر طبیعی بود پیگیر ماجرا شدم دیدم بله بیخود نبود محمد دوست دادشم به قول هلی ( دایی محمد) وخانمش خاله نادیا اومده بودن دیدن مامانم که هلی جون کلی نمک ریخته واسشون واونا هم که عشق بچه بهش قول دادن امروز تا جمعه می برنش شمال یعنی چند تا ماشین با هم میریم منم که غافل از همه جا آخر داستان میرسم وسریع ساک میبندم همیشه
روبه هلی کردمو گفتم: مامان جون آخه من خستم بعدهم مرخصی ندارم شاید ما نتونیم بریم .
خیلی جدی جواب داد : خوب شما نیاین من با نونو جان ودایی سعیدو بقیه میرم منم مثل کدوی له شده زیر گاری وا رفتم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی