heli jon

مهمونی های افطاری وبد عادت شدن هلیا خانم

الهی قربون اون دلت برم مامانی این چند وقت همش یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم واسه خاطر همین بد عادت شدی یه روز که کسی نمیاد خونمون بهونه میگیری .البته حق داری مامان جون من که از صبح سرکارم باباتم که رفته مسافرت راه دور وهنوز برنگشته نونو جون ( مامان من ) هم که خوب سنی ازش گذشته ،وقتی بچه های همسن خودتو تو فامیل میبینی  وباهاشون بازی میکنی کلی خوشحال میشی قول میدم این هفته ببرمت پارک خیلی وقته جایی نبردمت ...
7 شهريور 1390

عکس مشهد آذر 89

یهو چشمم افتاد به این عکس پراز خاطره بود یادش به خیر رفته بودیم مشهد خونه خالم اینا البته اونجا زندگی نمیکنن یه آپارتمان دارن واسه زوار( از فامیل ها هر کی میخواد بره کلیدشو میدن یا خودشون هم میان )جاتون خالی جمعمون زنونه زنونه بود خاله وعروساش زندایی ودخترش خاله ودخترشو دوستاشون خلاصه ٢٠ نفری بودیم خدا انشاء الله قسمت همه بکنه .  دلم یهو خواست برم امام رضا آخی ...
2 شهريور 1390

عکس مشهد آذر 89

یهو چشمم افتاد به این عکس پراز خاطره بود یادش به خیر رفته بودیم مشهد خونه خالم اینا البته اونجا زندگی نمیکنن یه آپارتمان دارن واسه زوار( از فامیل ها هر کی میخواد بره کلیدشو میدن یا خودشون هم میان )جاتون خالی جمعمون زنونه زنونه بود خاله وعروساش زندایی ودخترش خاله ودخترشو دوستاشون خلاصه ٢٠ نفری بودیم خدا انشاء الله قسمت همه بکنه .  دلم یهو خواست برم امام رضا آخی ...
2 شهريور 1390

الهی قربون اون دعا کردنت واحیاَء نگه داشتنت برم مامان

چند روز پیش میخواست نوار بزاره وبرقصه بهش گفتم مامان گناهه پرسید چرا؟ حالا بماند که با زبون روزه کف کردم تا حالیش کنم چرا نباید برقصه چون بچم تعجب کرده یه ماه همه روزه میگیرن واسه چی اون رو هضم نکرده حالا باید توضیح میدادم چرا الان نباید خوش باشیم خلاصه راضی شد شب که شد حاضر شدیم بریم مراسم احیا چادرشو سرش کرد ورفتیم تاقرآن سر کردیم رفت یه قرآن بزرگ پیدا کرد گذاشت رو  سرش هی اون وسط میگفت آخ مامان گردنم  منم نازش میدادم میگفتم شماسرت نزار فقط دعا کن نگاهی بهم کرد رو به آسمون نگاه کرد وگفت خدایامامانمو ناراحت نکن نزار گریه کنه حضرت علی رو هم سال دیگه نکش ...
2 شهريور 1390

یاد بچگیات افتادم مامان طلا

دیروز خیلی کسل بودم نمیدونم روزه گرفته بودم یا روزه منو گرفته بود خلاصه هی اینطرف دراز میکشیدم هی اون طرف از دست خودم خسته شده بودم هلیا هم با ناراحتی بهم نگاه میکرد اما طفلکی چیزی نمیگفت خلاصه پاشدم یک کمی اتاقها رو مرتب کردم بلکه بهتر شم چشمم افتاد به آلبوم بچگیای هلی جونم آخ چقدر شیرین وعروسک بودی گل خانم . الانم شیرینی اما اون موقع یه چیز دیگه بودی طلای مامان عکسا رودونه دونه نگاه میکردم و میرفتم تو همون موقع چه خاطرات شیرینی دلم میخواست دوباره زمان به عقب برگرده تا خیلی کارها رو که واست نکردم انجام بدم گلکم ...
1 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به heli jon می باشد