وقتی هلیا آشپز باشه
بهم میگه میخوام ماکارونی درست کنمبا تعجب پرسیدم مگه بلدی ؟ جواب میده : آره ماکارونی وگوشت و پیاز و گوجه باهم توی قابلمه باخنده گفتم این که آش شد یکمی فکر کرد و گفت خوب آش می پزم خوبه ؟ قربونش برم ...
نویسنده :
mamane heli
15:23
یادتونه گفتم این هفته ترنم اینا افطاری میان خونمون فردا شب میان بچه ها
وقتی هلیا آشپز باشه
بهم میگه میخوام ماکارونی درست کنمبا تعجب پرسیدم مگه بلدی ؟ جواب میده : آره ماکارونی وگوشت و پیاز و گوجه باهم توی قابلمه باخنده گفتم این که آش شد یکمی فکر کرد و گفت خوب آش می پزم خوبه ؟ قربونش برم ...
نویسنده :
mamane heli
15:22
دوران بچگی
الان که برات مینویسم تو خوابی مامان ، دردونه من خانم طلای مامانی میخوام بدونی خیلی دوستت دارم اگه یه موقع دعوات میکنم توروخدا منوببخش از خستگی زیاد مامانی وقتی یاد بچگی خودم می افتم تعجب میکنم تو اینقدر ساکتی من خیلی شلوغ و پرسر وصدا بود وقتی با مامانم جایی میرفتیم همه تا مارو میدیدن میگفتن ای وای بازم این بچه اومد اما تو دخمل کوچولوی مامان خیلی ساکتی گاهی اوقات واسه همه چی گریه میکنی که من قلبم میشکنه ودلیلشم میدونم عسلم اما کاری از دستم ساخته نیست میخوام بزرگ شدی بدونی چقدر دوستت داشتمو دارم وبهت اهمیت میدم ...
نویسنده :
mamane heli
8:40
دوستت دارم مامانی با عمه شادی حرف زدی ذوق کردی
زنگ زدم باهاش حرف بزنم دیدم کلی ذوق کرده آخه عمش زنگ زده بود هلیا شاونه رو خیلی دوست داره منم دوستش دارم امیر عمو کوچیکه هلیا البته چه عرض کنم از نظر سن از نظر قد از همشون بلندتره هلیارو خیلی دوست داره هروقت میان پیشمون کلی باهاش سرو کله میزنه .هلی هم که قربونه اون ناز واداش دل همشونو آب میکنه ...
نویسنده :
mamane heli
15:01
روزها چه زود میگذره
انگار همین دیروز بود خدا تورو بهمون داد مثل ماه اومدی زندگیمونو روشن کردی اینا رومینویسم قشنگم که یه روزی خوندیشون بدونی چقدر عزیزی ...
نویسنده :
mamane heli
13:09