یاد بچگیات افتادم مامان طلا
دیروز خیلی کسل بودم نمیدونم روزه گرفته بودم یا روزه منو گرفته بود خلاصه هی اینطرف دراز میکشیدم هی اون طرف از دست خودم خسته شده بودم هلیا هم با ناراحتی بهم نگاه میکرد اما طفلکی چیزی نمیگفت خلاصه پاشدم یک کمی اتاقها رو مرتب کردم بلکه بهتر شم چشمم افتاد به آلبوم بچگیای هلی جونم آخ چقدر شیرین وعروسک بودی گل خانم . الانم شیرینی اما اون موقع یه چیز دیگه بودی طلای مامان عکسا رودونه دونه نگاه میکردم و میرفتم تو همون موقع چه خاطرات شیرینی دلم میخواست دوباره زمان به عقب برگرده تا خیلی کارها رو که واست نکردم انجام بدم گلکم ...
نویسنده :
mamane heli
13:24