heli jon

خانم شدن روز به روز دخترم هلیا

هروز که میگذره این احساس قشنگ به سراغم میاد دخترم خیلی خانم شده خیلی فهمیده شده راستش گاهی اوقات فکرمیکنم خیلی درکم میکنه وقتی از سرکار خسته میرم خونه میاد بغلم با اون دستای کوچیکو قشنگش موهامو نوازش میکنه وقتی میبوسمش منو سفت تو آغوشش میگیره انگار میخواد بهم چیزی بگه اما سکوت میکنه گاهی وقتا که گله میکنه مامان چرا میری سرکار ؟ خودش سریع حرفشو قطع میکنه ومیگه نه مامان شما باید بری سرکار تا واسم لباسای قشنگ بخری هله وهوله آخ جون مامان خوبم ...
24 مرداد 1390

بدون عنوان

مامان : سلام هلی جون                         هلیا : سلام مامان طلا                                                         ماما ن: خوب دخترم چکار میکنی ؟  هلی : خوبم مامان جون منتظر نشستم تواز سرکار بیای با هم بریم حلیم بخریم اخه من حلیم م...
23 مرداد 1390

بدون عنوان

راستش من به توسط یکی از همکارام با این وبلاگ آشنا شدم وچون تمام روز از صبح سرکار هستم فقط میتونم تلفنی از حال دختر قشنگم با خبر بشم خیلی دلم براش تنگ میشه دوست دارم زودتر کارم تموم شه برم خونه بغل کنم  وحرفای شیرینشو گوش بدم  آخ مامان بمیره واسه اون دستای کوچیکش که موقع حرف زدن هزار بار تکونشون میده که اصل مطلبو بهم برسونه
23 مرداد 1390

هلی ونماز خوندنش

دیروز که رفتم خونه خیلی خسته بودم خواستم استراحت کنم که صدای پچ پچی به گوشم رسید دنبال صدا گشتم الهی قربونش برم نماز میخوند جالب این بود که بسم الله الرحمن الرحیم رو میگفت وسریع میرفت سجده
23 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به heli jon می باشد