heli jon

هلیا عاشق لازانیا وماکارونی

دیروز که رسیدم خونه بهم گفت مامان شام چی داریم ؟ نمیدونستم چی بگم چون راستش خیلی خسته بودم ومیخواستم حاضری  یه چیزی بخوریم .یه ذره فکر کردم گفتم: چی دوست داری گفت لازانیا  با صورت شبیه به گریه کردن گفتم :الان ؟ توکه چند روز پیش لازانیا خوردی نگاهی بهم کرد وگفت :ماکارونی جواب دادم اونم همینطور . خلاصه دیدیم بچم هوس کرده سریع پاشدم . تنبلی رو کنار گذاشتم حالا بشور وبپز کی نپز.!مگه من چند تا دخمل دارم به حرفش گوش ندم!!!!!!!!! ...
7 شهريور 1390

مهمونی های افطاری وبد عادت شدن هلیا خانم

الهی قربون اون دلت برم مامانی این چند وقت همش یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم واسه خاطر همین بد عادت شدی یه روز که کسی نمیاد خونمون بهونه میگیری .البته حق داری مامان جون من که از صبح سرکارم باباتم که رفته مسافرت راه دور وهنوز برنگشته نونو جون ( مامان من ) هم که خوب سنی ازش گذشته ،وقتی بچه های همسن خودتو تو فامیل میبینی  وباهاشون بازی میکنی کلی خوشحال میشی قول میدم این هفته ببرمت پارک خیلی وقته جایی نبردمت ...
7 شهريور 1390

عکس مشهد آذر 89

یهو چشمم افتاد به این عکس پراز خاطره بود یادش به خیر رفته بودیم مشهد خونه خالم اینا البته اونجا زندگی نمیکنن یه آپارتمان دارن واسه زوار( از فامیل ها هر کی میخواد بره کلیدشو میدن یا خودشون هم میان )جاتون خالی جمعمون زنونه زنونه بود خاله وعروساش زندایی ودخترش خاله ودخترشو دوستاشون خلاصه ٢٠ نفری بودیم خدا انشاء الله قسمت همه بکنه .  دلم یهو خواست برم امام رضا آخی ...
2 شهريور 1390

عکس مشهد آذر 89

یهو چشمم افتاد به این عکس پراز خاطره بود یادش به خیر رفته بودیم مشهد خونه خالم اینا البته اونجا زندگی نمیکنن یه آپارتمان دارن واسه زوار( از فامیل ها هر کی میخواد بره کلیدشو میدن یا خودشون هم میان )جاتون خالی جمعمون زنونه زنونه بود خاله وعروساش زندایی ودخترش خاله ودخترشو دوستاشون خلاصه ٢٠ نفری بودیم خدا انشاء الله قسمت همه بکنه .  دلم یهو خواست برم امام رضا آخی ...
2 شهريور 1390

الهی قربون اون دعا کردنت واحیاَء نگه داشتنت برم مامان

چند روز پیش میخواست نوار بزاره وبرقصه بهش گفتم مامان گناهه پرسید چرا؟ حالا بماند که با زبون روزه کف کردم تا حالیش کنم چرا نباید برقصه چون بچم تعجب کرده یه ماه همه روزه میگیرن واسه چی اون رو هضم نکرده حالا باید توضیح میدادم چرا الان نباید خوش باشیم خلاصه راضی شد شب که شد حاضر شدیم بریم مراسم احیا چادرشو سرش کرد ورفتیم تاقرآن سر کردیم رفت یه قرآن بزرگ پیدا کرد گذاشت رو  سرش هی اون وسط میگفت آخ مامان گردنم  منم نازش میدادم میگفتم شماسرت نزار فقط دعا کن نگاهی بهم کرد رو به آسمون نگاه کرد وگفت خدایامامانمو ناراحت نکن نزار گریه کنه حضرت علی رو هم سال دیگه نکش ...
2 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به heli jon می باشد