heli jon

هلیا جون مامان عاشق مهمون

هلیا جونم خیلی مهمون دوست داره قربونش برم چهارشنبه ٢٦ /٩٠ مهمون داشتیم ترنم طلا ، راستین کوچولو ف آقا رادین بچه های جمع بودن که هلیا کلی باهاشون بازی کرد الان که اینا رو مینویسم میخوام بدونین دختر کوچولوی من دل بزرگی داره قد یه دنیا ،تموم اسباب بازیاشو داده بود بازی کنن آخر شب هم ناراحت از اینکه چرا بیشتر نموندن یا چرا اون یکی عروسکشو نداده چون وقت نبوده به ترنم بازی کنه خلاصه که امیدوارم خدا به دلش نگاه کنه وبه کوچولوی من هرچی میخواد بده به همه نی نی های دنیا هر چی میخوان بده ...
29 مرداد 1390

ماجرای هندوانه

هلیا دخترک قشنگم عاشق هندونه اس . یادمه وقتی 2 سالش بود خیلی هندونه خورد ما هم از ترس اینکه دل درد نگیره جمع کردیم سوروساتمونو آخر شب بابای هلی خواست یه خورده هندونه بخوره که هلی سررسید واسه خنده دستاشو بستیم با کله رفته بود تو هندونه ها خلاصه کلی از دستش خندیدیم .قربونش برم بچه تر که بود کلی داستان داشت واسه سوژه شدن ...
26 مرداد 1390

گله وشکایت هلیا جون از مامان بابت کار کردن

مامان جون میدونم که هرروز که بزرگتر میشی اینو میفهمی که مامان واسه آینده شما اینهمه زحمت میکشه منم دوست دارم تو خونه پیشت باشم اما مجبورم کار کنم تا تو بهتر زندگی کنی شاید الان نفهمی اما حتماً خانم تر وبزرگتر شدی منو درک میکنی .اما بدون مامان همیشه عاشقته والانم به خاطر نبودش تو خونه ازت معذت میخواد بوس بوس مامان ...
26 مرداد 1390

وقتی هلیا آشپز باشه

بهم میگه میخوام ماکارونی درست کنمبا تعجب پرسیدم مگه بلدی ؟ جواب میده : آره ماکارونی وگوشت و پیاز و گوجه باهم توی قابلمه باخنده گفتم این که آش شد یکمی فکر کرد و گفت خوب آش  می پزم خوبه ؟ قربونش برم ...
25 مرداد 1390

وقتی هلیا آشپز باشه

بهم میگه میخوام ماکارونی درست کنمبا تعجب پرسیدم مگه بلدی ؟ جواب میده : آره ماکارونی وگوشت و پیاز و گوجه باهم توی قابلمه باخنده گفتم این که آش شد یکمی فکر کرد و گفت خوب آش  می پزم خوبه ؟ قربونش برم ...
25 مرداد 1390

دوران بچگی

الان که برات مینویسم تو خوابی مامان ، دردونه من خانم طلای مامانی میخوام بدونی خیلی دوستت دارم اگه یه موقع دعوات میکنم توروخدا منوببخش از خستگی زیاد مامانی وقتی یاد بچگی خودم می افتم تعجب میکنم تو اینقدر ساکتی من خیلی شلوغ و پرسر وصدا بود وقتی با مامانم جایی میرفتیم همه تا مارو میدیدن میگفتن ای وای بازم این بچه اومد اما تو دخمل کوچولوی مامان خیلی ساکتی گاهی اوقات واسه همه چی گریه میکنی که من قلبم میشکنه ودلیلشم میدونم عسلم اما کاری از دستم ساخته نیست میخوام بزرگ شدی بدونی چقدر دوستت داشتمو دارم وبهت اهمیت میدم ...
25 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به heli jon می باشد